سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در فراسوی نگاه تبدارم، هنوز بارقه های سپید امید را به همراه دارم و هنوز هم بی قرار و بی تابم از اینکه ترانه های نگفته به همراه دارم...

رفتگر ..... - .:. یاغی ترین .:.
153559 :کل بازدیدها
8 :بازدید امروز
:طراح قالب

بانوی بی پنجره

آرشیو
زمستان 84
بهار 85
تابستان 85
پاییز 85
زمستان 85
بهار 1386
تابستان 1386
پاییز 1386
زمستان 1386
بهار 1387
تابستان 1387

دوستان








رفتگر .....

درود ...

آخرهای عمر شب بود ، ماه شب چهارده هنوز توی آسمون خودنمایی میکرد ، محفل رقص ستاره ها هم همچنان پابرجا

سکوت مبهم و وهم انگیزی رو تن خیابون سایه انداخته بود

 همه خواب …. بجز من که باز هم مثل شبهای قبل با من خود کنار نیومده بودم

شاید هم نشستن کنار پنجره وسوسه انگیز تر از یک خواب بی رویا بود …

کم کم صداش اومد … خش …. خش …. خش… خش …. صدا حس غریبی داشت یک ریتم موزون …

مثل قافیه شعرهای محلی مثل بال زدن یک شاپرک ، صدا نزدیکتر شد ولی بازهم دور و دور تر شد دلم نیومد ،

رفتم بیرون دنبالش یهو دیدم که صدا قطع شده جلوترکه رفتم دیدم یک گوشه نشسته و دست های پینه ایش رو مالش می داد بعد کم کم رفت سراغ دور ریختنیهای آدم ها …. همه رو جمع می کرد با جون و دل ،

خم می شد ، راست می شد ، این ور می رفت اون ور می رفت ، درسته که قامتش خمیده بود ولی عزمش نه ….

کم کم خورشید خانوم داشت ماه رو کنار می زد و عرض اندام می کرد

سوسوی نور توی یک خیابون خلوت …. اما پاک ….

یک گوشه نشستم و دیگه به هیچ چیزی فکر نکردم …. وقتی داشت برمی گشت می دیدمش که دو تا نون داغ دستش بود فکرکنم دلش می خواست که صبحونه بچه هاش چیزی کم و کسر نداشته باشه ….

 

( با استناد به ایده دوست عزیز رهام آرین وبلاگ مسافر جاده های بارانی )

 

مستدام باشید !!

تابعد ...

 


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 85/2/16 11:27 ص